از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی
صورتت را نمی دیدم
به شیشه های مه آلود نگاه کردم
بخار شیشه ها آب شده بود
شفاف بودند ، اما تو نبودی
صدای تو را از دور می شنیدم
تو در باران راه می رفتی
تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی
.
.
از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد
.
.
.
سرد بود
به خانه آمدم
پشت پنجره تا صبح باران می بارید